علی رضا ::
پنج شنبه 85/12/17 ساعت 11:18 عصر
به نام خدایی که اشک را آفرید تا سرزمین وداع آتش نگیرد
بگویم سلام؟این را که همه گفته اند!
بگویم عاشقم؟ چقدر؟قدر مجنون!
بگویم دوستت دارم؟ به فعلی؟ نه!
هیچ یک از اینها را در حد و اندازه ی وصف عشقتت نمی بینم
حسی در درونم می گوید پا را از این ها بالاتر بگذارم
بروم به دنیایی دیگر آنجایی که هیچ یک از این کلمات تکراری نباشد
آدم های قصه اش لیلی و مجنون نباشد
من دل می خواهد توی آن دنیایی که با تو می سازم
آسمانهایش رنگ دیگری داشته باشد نه آبی که ماله همه است
می خواهم بهارش رنگ و بوی دیگری داشته که به مشام هیچکس نخورده باشد
من می خواهم بگویم چقدر دوستت دارم آنقدر دوستت دارم که حدی نداشته باشد
بگویم جوری دیوانتم که طبیبی علاج آن را نداند
طوری تشنه ی دیدار توام که آب دریا سیرابم نمی کند
برای دیدنت اگر همه ی دنیا بشود چشم بگویم بازهم کم است
آن قدر گدای درگاه تو باشم که هرچه ثروت و گنج است برایم کافی نباشد
حسودیم آن قدر گل کند که حتی نگذارم خورشید رویت را ببیند
غلامی را به آن حد برسانم که قیمتی برای پرداخت آزادیش نباشد
بگویم تا آن حد تورا می خواهم که یک ثانیه دوراز تو برایم مثل یک سال است.
بین ما اگر یک نفس فاصله باشد بگویم بازهم زیاد است
من می خواهم قربانی باشم واسه روز عید فطر تو
پس اگر دیدی تو روزی در کنار معبدی باز هیاهو و جنجالی بر پاست
توی تابوتی که روی دست هاست منم آن مرده ی بی جان
تو مرا از یاد نبر ای یار
تو مرا از یاد نبر ای یار!
دنیا گورستان آرزوهاست
خدایا
من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی
دارم که تو در عرش کبریای خود
نداری من چون تویی دارم و تو
چون خود نداری
نوشته های دیگران()