علی رضا ::
چهارشنبه 85/7/26 ساعت 11:44 عصر
بارها می خواستم رازی را که در تنهایی
مانند زنجیری با خود می کشیدم
برایت فاش کنم می خواستم بگوییم
دوستت دارم اما نمی توانستم
هر گاه که از کنارم عبور می کردی
آرزو می کردم این راز را در چشمانم بخوانی ولی
افسوس که با بی اعتنایی از کنارم می گذشتی
تا اینکه قلبم را به دست گرفتم
می خواستم بنویسم که از تو متنفرم
و از این همه بی مهریت خسته ام
وقتی قلبم را از روی کاغذ بر داشتم
با تعجب مشاهده کردم که نوشتم
دوستت دارم!!!
نوشته های دیگران()