چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگراز فرا سوي هفته ها به گوش آمد،با برف كهنهكه مي رفتاز مرگمنسخن گفتم.و چندان كه قافله در رسيد و بار افكندو به هر كجابر دشتاز گيلاس بنانآتشي عطر افشان بر افروخت،با آتشدان باغاز مرگمنسخن گفتم.***غبار آلود و خستهاز راه دراز خويشتابستان پيرچون فراز آمددر سايه گاه ديواربه سنگينييله دادو كودكانشادي كنانگرد بر گردش ايستادندتا به رسم ديرينخورجين كهنه راگره بگشايدو جيب دامن ايشان را همهاز گوجه سبز وسيب سرخ وگردوي تازه بيا كند.پسمن مرگ خوشتن را رازي كردم واو رامحرم رازي؛و با اواز مرگمنسخن گفتم.و با پيچككه بهار خواب هر خانه رااستادانهتجيري كرده بود،و با عطشكه چهره هر آبشار كوچكاز آنبا چاهسخن گفتم،و با ماهيان خرد كاريزكه گفت و شنود جاودانه شان راآوازي نيست،و با زنبور زرينيكه جنگل را به تاراج مي بردو عسلفروش پير رامي پنداشتكه باز گشت او راانتظاري مي كشيد.و از آ ن با برگ آخرين سخن گفتمكه پنجه خشكشنو اميدانهدستاويزي مي جستدر فضائي كه بي رحمانهتهي بود.***و چندان كه خش خش سپيد زمستاني ديگراز فرا سوي هفته هاي نزديكبه گوش آمدو سمور و قمريآسيه سر از لانه و آشيانه خويشسر كشيدند،با آخرين پروانه باغاز مرگمن سخن گفتم.***من مرگ خوشتن رابا فصلها در ميان نهاده ام وبا فصلي كه در مي گذشت؛من مرگ خويشتن رابا برفها در ميان نهادم وبا برفي كه مي نشست؛با پرنده ها وبا هر پرنده كه در برفدر جست و جويچينه ئي بود.با كاريزو با ماهيان خاموشي.من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادمكه صداي مرابه جانب منباز پس نمي فرستاد.چرا كه مي بايستتا مرگ خويشتن رامن نيزاز خود نهان كنم