• وبلاگ : طلوع عشق
  • يادداشت : تنهام گذاشت
  • نظرات : 1 خصوصي ، 12 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام


    مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
    در بهاري روشن از امواج نور
    در زمستاني غبارآلود و دور
    يا خزاني خالي از فرياد و شور

    ....

    مي خزند آرام روي دفترم
    دستهايم فارغ از افسون شعر
    ياد مي آرم که در دستان من
    روزگاري شعله مي زد خون شعر

    ....

    بعد من ناگه به يکسو مي روند
    پرده هاي تيرهء دنياي من
    چشمهاي ناشناسي مي خزند
    روي کاغذها و دفترهاي من

    در اتاق کوچکم پا مي نهد
    بعد من، با ياد من بيگانه اي
    در بر آئينه مي ماند بجاي
    تارموئي، نقش دستي، شانه اي

    مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش
    هر چه بر جا مانده ويران مي شود
    روح من چون بادبان قايقي
    در افقها دور و پيدا مي شود

    مي شتابند از پي هم بي شکيب
    روزها و هفته ها و ماه ها
    چشم تو در انتظار نامه اي
    خيره مي ماند بچشم راهها


    (فروغ)

    وب زيبايي داري

    خوشحال ميشم به منم سر بزني[گل]