تو سرگذشت من نبود جز غم و دل شکستگي عمري گذشت واز تنم هنوز نرفته خستگي از دست روزو روزگار خسته و دلگير شدم تا چشم به هم گذاشتم ديدم عجب پير شدمتو گيرو دار عاشقي وقتي که سر خورده شدم منم با برگهاي خزون ريختم و پژمرده شدمخوشبختي با پرنده ها پر زدو رفت تو آسموناونقده دور شود که از اون نه نامي موندو نه نشون