• وبلاگ : طلوع عشق
  • يادداشت : دلمو شكستي برو....
  • نظرات : 0 خصوصي ، 19 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شرمده بودم يک عمر دور و تنها تنها بجرم اين که او سرسپرده مي خواست ‚ من دل سپرده بودم يک عمر مي شد آري در ذره اي بگنجم از بس که خويشتن را در خود فشرده بودم در آن هواي دلگير وقتي غروب مي شد گويي بجاي خورشيد من زخم خورده بودم وقتي غروب مي شد وقتي غروب مي شد کاش آن غروب ها را از ياد برده بودم