تشنه طوفان
ديگر به روزگار نمي بينم
ان عشق ها که تاب و توان سوزد
در سينه ها ز عشق نميجوشد
ان شعله ها که خرمن جان سوزد
ان رنجها که درد بر انگيزد
وان دردها که روح گدازد نيست
ان شوق و اضطراب که شاعر را
چنگي به تار جان بنوازد نيست
در سينه ،دل،چو برگ خزان ديده
بي عشق مانده سر به گريبان است
از بوسه نسيم نميلرزد
اين برگ خشک تشنه طوفان است!
طوفان عشق نيست که دلهارا
در تنگناي سينه بلرزاند
تا بر شراره هاي روان سوزش
شاعر سرشک شوق بيفشاند
عشقي نه تا به دل شکند خاري
داغي نه تاب دفتر دانايي
اتش زنم ز گرماي گفتاري!
من شمع دل فروز سخن بودم
اکنون زبان بريده و خاموشم
ترسم که شعر نيز کند اخر
مانند روزگار ،فراموشم!
سلام من اپ كردم منتظرتماااااااااااااااا
مثل هميشه وبلوگته خوشگله
باباي
مــــــــــــــــــريم815